تو به من گفتی همینجا منتظرت بمانم، همینجا توی این آسانسور خراب، گفتی زود برمی گردی. به اندازه ی تمام کردن یک آبمیوه به اندازه ی چاپ چهل و سوم یک کتاب به اندازه ی نشستن توی تمام ایستگاه های دنیا به تمام اندازه ها منتظرت ماندم و تو برنگشتی. کفش هایم را تا به تا پوشیدم و به خودم خندیدم، بندهایشان را به همدیگر گره زدم و روی زمین افتادم و گریه کردم و باز هم هیچ خبری از تو نشد . با دکمه های فرمان این اتاقک لعنتی جنگیدم با تئوری هایی که تو را رد می کردند با حداقل هایی که خسته ام کرده بودند با تویی که در من نفس می کشید با تویی که خاکستر توی دستهایم بود . تو به من گفتی همینجا منتظرت بمانم، همینجا توی این آسانسور خراب.